بازهم سی ام آذرماه و بازهم شب یلدا
شب یلدا
شبی که همه و همه منتظرش بودیم بالاخره فرا رسید
طولانی ترین شب سال را بازهم تجربه کردیم
خداروشکر
آیا بازهم یلدایی داریم؟
الله و اعلم
چرا وقتی مطمئن نیستیم که دیگر یلدایی برای ما هست یا خیر بایکدیگر کینه و دشمنی داریم؟
واقعا چرا؟
تابه حال به این مساله فکر کرده اید؟
عزیزان من. بیایید باهم پیمان دوستی و معرفت ببندیم
در این دنیای بی ارزش و فانی که ما زندگی می کنیم هیچ کس هیچ چیز با خود به جایی نمی برد مگر اعمال نیک که با خود تا آخرت حمل می کند
باور کنید این دنیا ارزش ندارد
بیایید با هم این شب فرخنده و مبارک را در کنار نزدیکان و خویشاوندان به سر کنیم
توصیه ی من به همه ی عزیزان اینست که :
کینه و کدورت را دور بریزیم از قلب پاک و پر مهر خود و به دیدار آشنایان برویم
همانگونه که در یلدای گذشته شاید عزیزانی در کنار ما بودن که اکنون فقط نامشان در بین ماست و بس .
شاید ماهم یلدای دیگر تنها اسمی از خود برجا گذاشته و خود نباشیم
پس چرا نباید اسمی از نیکی و خوبی هامون باشه؟
واقعا چرا؟
یه روز یه هزار تومانی افتاد دستم که روش نوشته بود:
یک شب پدرم بخاطر این هزار تومانی که دست توئه؛ منو به دست صاحب خانه مان سپرد.
خدایا بذار قبل از اینکه تو از من سوالی بپرسی من از تو بپرسم
چرا
چرا
واقعا چرا؟
امضا؛ دختره بیچاره
امشب هوای دلم ابریست
چشمانم به مثال اسمان گریانیست
ببار ای دیده ی غمدیده
کز عشق تو جز غم خیری ندیده
چشمانم پر شده از خرس
که دگر ندارد از غم تو هیچ ترس
گر نیایی؛ میایم به پیرو ره تو
چون که دیوانه شوم گر نبینم رخسار تو
اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمیکنی
دلتنگتر میشم ولی نشنیده میگیری منو
هنوز همه حال تو رو از من فقط میپرسنو
با این که با من نیستی دیوونه میشم از غمت
اصلاً نمیخوام بشنوم که اشتبا گرفتمت
داشتن تو کوتاه بود .. اما همونم کم نبود
گذشته بودم از همه .. هیچ کس به غیر تو نبود
حقیقتو میدونی و ازم دفاع نمیکنی
کنار تو میمیرم و تو اعتنا نمیکنی
مردم تو رو از چشم من امشب تماشا میکنن
فردا غریبهها منو پیش تو پیدا میکنن
کاش اتفاقی رد بشی از کوچههای دلخوری
به روم نیارم که چقدر میخوام که از پیشم نری
هر بار با شنیدن صدای تو آروم شدم
حتی واسهی رفتنت پیش همه محکوم شدم
فقط چند لحظه کنارم بشین .. یه رویای کوتاه، تنها همین
ته آرزوهای من این شده .. ته آرزوهای ما رو ببین!
فقط چند لحظه کنارم بشین .. فقط چند لحظه به من گوش کن
هر احساسی رو غیر من تو جهان .. واسه چند لحظه فراموش کن
برای همین چند لحظه یه عمر .. همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه رویا رو با من بساز .. همه آرزوهامو از من بگیر
نگاه کن فقط بانگاه کردنت .. منو تو چه رویایی انداختی
به هر چی ندارم ازت راضیم .. تو این زندگی رو برام ساختی
به من فرصت همزبونی بده .. به من که یه عمره بهت باختم
واسه چند لحظه خرابش نکن .. بتی رو که یک عمر ازت ساختم
فقط چند لحظه به من فکر کن .. نگو لحظه چی رو عوض میکنه
همین چند لحظه برای یه عمر .. همه زندگیمو عوض میکنه
برای همین چند لحظه یه عمر .. تو هر لحظه دنیامو از من بگیر
فقط این یه رویا رو با من بساز .. همه آرزوهامو از من بگیر
باران ببار که دلم غمگین است
اشک بریز که دلم سنگین است
ابر ببار که آسمان دلگیر است
ماه بتاب که دلم تاریک است
شاید بخاطره داشتنش ازت تشکر نکردم
شاید...
ولی... خدا جون ببخشید
خدایا نگیرش ازم
خدایا خواهش میکنم خودت مواظبش باش
بذار اگه میشه...
یکم بیشتر پیشم بمونه
لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم .
وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست
کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و
نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با
حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: «آقا شما را به خدا به
محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
جان گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و
گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه
میخواهد خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت : اینجاست.
- « لیستات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی
ببر . » !!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و
چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب
دیدند کفه ی ترازو پایین رفت.
خواربارفروش باورش نمیشد.
مشتری از سر رضایت خندید.
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد
کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند.
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت
ببیند روی آن چه نوشته است.
کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود :
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم