گل خورشید

تولدنامه گلشید

گل خورشید

تولدنامه گلشید

9 سال 214 روز بعد

سلام!

من برگشتم، بعد کلـــی بعد! 

خوب شما خوبین؟

بله بله، منم خوبم!

توی این چند سال چیز های زیادی تغییر کرد، حتی من!

نه نه. نترسید، من هنوز همون گلشید شاد و شنگول قبلم

خوب خوب بریم برای امروز من!


صبح امروز مثل همیشه با صدای خواهر کوچوله ی پر سر و صدام بلند شدم، بله دیگه! بازم گریه میکرد. بابام برای یه کاری بیرون رفته بود و مامانم هم که سرکار بود، گلگیس هی گریه میکرد! البته ناگفته نماند که منم در عالم خلسه بودم

بلاخره با صدای گلگیس بیدار شدم.

بعد کلی صبر کردن بابام اومد خونه، بهمون یکم میوه و این جور چیزا داد و تا اومدم نفس راحتی بکشم رفت دنبال مامان!

منو گلگیس چند دقیقه ای به تلویزیون زل زدیم اما بعد دیگه گفتن نه اینجور نمیشه!

به آشپز خونه مثل کارآگاه ها زل زدم و چهره ی متفکرانه ای به خودم گرفتم.

و بلاخره به یخچال رسیدم و....

بعد اون کار قشنگم با خوشحالی کنار سفره ی پر غذایی که چیده بودم نشستم و یکم برای خودم و خواهرم غذا کشیدم  و منتظر موندم...

زینگگگگگ!

از جا پریدم و در رو برای مامان و بابا باز کردم، مامان که انگار به بهشت پا گزاشته بود سفره ی  که چیده بودمش نگاه کرد و کلی قربون صدقه ام رفت.

البته منم که توی دلم داشتم میرقصیدم... 

عصر شد و وقتش بود بریم سد دز.

سد دز کجاست؟!

سد دز خونه پدر بزرگمه که بعد از فوت مادربزرگم اونجا زندگی می‌کردیم، ولی حالا بعد 1 سال خاله ها و دایی اومدن و پیش بابابزرگم هستن و ما هم کم کم داریم میایم خونه ی خودمون زندگی کنیم، الان هم یه شام درست کردیم تا بریم اونجا پیش خاله ها که اومده بودن بخوریم و برگردیم خونه.

به اونجا که رسیدیم کلی خوشحال شدم، بعدش با همسایه مون بازی کردم و وقت شام به خونه بابابزرگ اومدم و شام خوردیم،

خلاصه بعد کلی اصرار که خاله ها بیان خونمون نشد که نشد!

آخه میدونید چیه؟

قراره فردا خاله ی مامانم و بچه هاش بیان خونمون...

آخ آخ دارم خمیازه میکشم!

باید برم دیگه...

نه نه نترسید! دیگه نمیرم!

فردا برمیگردم

منتظر یه روز شاید کسل کننده و شاید عالی باشید ها! ❤️